مرا کسی نساخت، خدا ساخت، نه آنچنان که کسی می خواست، که من کسی نداشتم ،کسم خدا بود ،
کس بی کسان ؛او بود که مرا ساخت ،آنچنان که خودش می خواست. من یک گل بی صاحب بودم.
از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد .مرا به خودم واگذاشت و
گذاشت تا ببیند چقدر انسانم! چقدر با عملم از روح خداییم به درستی امانت داری می کنم !چقدر .......!
امروز سالگرد تولد منه طبق معمول همه آدما اینجور وقتا باید خوشحال باشم اما نیستم !
با خودم فکر می کنم حالا که بیست و اندی سال از عمرم میگذره چقدر مثل یک انسان واقعی رفتار کردم ؟
آیا وظیفه ام رو انجام دادم؟ چقدر به هم نوعم کمک کردم ؟
بچه که بودم با جشن تولد شاد بودم اما سن که میره بالاتر مسولیتم میره بالاتر. حالا از خودم می پرسم
چقدر از مسولیتی که داشتم تونستم انجام بدم؟ شاید در بعضی اتوموبیل ها دیدین سرعت از یه حده خاصی
که بالا میره سیستم هشدار میده و زنگ به صدا درمیاد ؛بعضی وقتا می گم ای کاش یه زنگ خاص بود کهوقتی
از راه انسان بودن خارج می شم یا وقتی به خواب غفلت میرم بهم هشدار بده !!
شاید خنده دار باشه بچه که بودم آرزو داشتم بزرگ شم الان که به این سن رسیدم گاهی دلم می خواد
به دوران سرخوشیه بچگی برگردم دورانی که هیچ مشکلی نمی تونست خنده رو ازم بگیره.
من از دنیا گله دارم از زندگی گله دارم یه گمشده دارم !گمشده من آرامشه که زندگی ازم گرفته .
شایدم مسبب این کار من و عمل من باشه . گفتم که می خوام به دوران بچگی برگردم اما این یه خیاله!
فکرش رو که می کنم می بینم زندگی یه جور جنگه.باید جنگید و خود را با شرایط وفق داد تنها در اینصورته
که می تونم موفق باشم و در کنارش باید هدف مناسبی هم داشته باشم .
به نظر شما راهی جز این وجود داره؟ مهرداد