احساس
نویسنده: مهرداد فرزند مهر(یکشنبه 88/1/9 ساعت 9:6 عصر)
چند روز قبل اسباب کشی کردیم و به خونه ی جدید رفتیم.از خونه ای بیرون رفتیم که از وقتی خودم رو شناختم،توش بودیم و سالهای سال درش زندگی کردیم.ابتدای جمع کردن وسایل اصلا متوجه نبودم بعد که کمی گذشت... دیدم به هر اتاقی که می رم و به هر وسیله ای که دست می زنم یک یا چند خاطره یادم می یاد،خاطرات خوب یا بد ...راستش دلم گرفت.
دل کندن از در و دیوار بی جان خونه ساده نبود.احساس می کردم خیلی چیزارو دارم جا می گذارم...
مثل این بود که حتی همین در و دیوار و وسائل بام حرف می زدن...
من با تغییر و پیشرفت و نو شدن مخالف نیستم اما اگر آدم دقت کنه و حواسش باشه حتی همین موجودات بی جان هم احساس خاصی رو می تونن به آدم منتقل کنن و اینکه وقتی نو شدیم،تغییر کردیم یا مهاجرت کردیم دچار فراموشی نشیم و بدونیم از کجا اومدیم...
این یه قانونه،یه قانون کلی و ثابت.یادمون نره که بنده ی کی هستیم،اگر گاهی تو زندگی کمی پیشرفت کردیم و به جایی رسیدیم یادمون نره دوست واقعی و همیشگی ما یعنی خدایی که بنده هاش رو خیلی دوست داره،چقدر در طول مسیر زندگی به ما کمک کرده و از اون مهمتر اینکه یادمون باشه در نهایت به کجا بر خواهیم گشت... به قول مولوی بزرگ:
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش .............................باز جوید روزگار وصل خویش...
پ ن 1 :ممکنه به دلیل مشغله ای که ئارم نتونم تک تک به وبلاگ دوستان سر بزنم و تبریک بگم،پس همینجا سال نو رو به همه ی دوستان تبریک می گم و امیدوارم سال خوبی برای شما و خانوادتون باشه و در سال جدید ما هم تغییرات مثبت داشته باشیم.
د ن 1 :از همه ی دوستایی که سال قبل و سالهای قبل در این وبلاگ بم سر زدن تشکر می کنم و بدونید محبتای شمارو هیچ وقت یادم نمی ره دوستای خوبم.
د ن 2 :چند سال منتظر چیزی هستم،دعا کنید امسال دیگه...
وقتی آدم به هر دلیلی نمی تونه که به روز کنه،یکی از راهها اینه که از مطالب خوب دیگرانی که می بینه و می خونه استفاده کنه.پس این مطلب رو از یک دوست بخونید.
مادر!مرا ببخش!
سلام مادر جان!چقدر دلم برایت تنگ شده! به قول خودت این از آن حرفهاست!
چطور میشود در یک خانه زندگی کردو دلتنگ همدیگر شد؟
ولی باور کن میشود! مثل الان که من دلم تنگ توست! راستش خواستم بگویم مرا ببخش اما نشد یعنی رویم نشد!
نه اینکه نخواسته باشم ها،نه!ولی خب هرچقدر با این دل کلنجار رفتم راهی باز نشد که بیایم و از تو بخواهم که مرا ببخشی.
اصلا اگر بخواهم می بخشی ام؟!ببخش...! ببخش که دختر خوبی برایت نبودم مادر!
می دانم خیلی دورم از آنچه که تو انتظار داشتی! اما چه کنم؟ دست خودم نبود! یعنی دست دلم نبود!
تا یک لحظه غافل شدم از دستم فرار کرد! ببخش مادر...! ببخش که بدون اجازه ات گاهی دور و برش را نگاه کرد!
گاهی دروغ گفت! گاهی فکر بد کرد ! گاهی لرزید! گاهی ترسید! گاهی آرزوهای دور ودراز کرد!
همانها که در قاموس تو، مجازاتش فقط...! ببخش...! ببخش که یک روز از تو دور شد!
ببخش که بدون اجازه ات عاشق شد! ببخش که جانش را یاد مردی خلید و در پنهانترین گوشه های قلبش جای گرفت!
ببخش مادر! گناه دخترت نا بخشودنی ست می دانم! مادر...! دختر تو یک قدیسه نبود!
تو خواستی بشود اما نشد! دخترت هم شد مثل همه آدمها! حالا ببخشش که فرزند مقدست هم طعم میوه ممنوعه را چشید!
ببخش که دیگر نمی تواند چون مریم مقدس بی لمس مردی فرزندش را دم مسیحی بدهد! ببخش که حالا شده مثل همه آدمها!
ببخش که فرسنگها فاصله است بین اوی تو و اوی خودش! چقدر اوی تو پاک و بی عیب و نقص است و چقدر اوی من گناهکار و سیاه! ببخش که من هم آدم شدم! ببخش که نشد بشوم فرشته پاک رویاهات!
مادر ! دلم برایت تنگ شده !
پ ن 1 : دوستان عزیزی که تمایل دارن می تونن مطالبشون رو در قسمت پیامهای خصوصی بگذارن تا در فرصت مناسب اینجا نوشته بشه تا دیگران بخونن.
د ن 1 : مسافت مهم نیست ،هر جا که باشی...
گریه
نویسنده: مهرداد فرزند مهر(شنبه 87/10/21 ساعت 10:25 عصر)
صدایش را میبندم و می آیم پیله ام را می تنم و می نشینم به سبک سنگین کردن!(اگر اسمش را بشود گذاشت این)
دور میشوم از هیاهوی این روزها و خیل آنها که سیاه شده اند.دورتر شاید راحت تر بتوانی نگاهت را بسط بدهی روی این حجم به ظاهر یا شاید هم به باطن ماتم زده!و فکر کنی به آنها...! فکر کنی و مثل صفحه های یک کتاب ورقشان بزنی و هرچه را که باب میلت بود انتخاب کنی برای دیدنو شنیدن و خواندن!
اینطوری دیگر هرچه را که برایت میخوانند نمی شنوی و هرچه را که نشانت میدهند نمی بینی!
فقط آنهایی که دلت خواست و به مذاقت سازگار آمد هل میدهی توی ذهنت برای ماندن...!
دیگر اینطوری هر صدایی که از 100 دسی بل بیشتر بود اشکت را در نمی آورد(آن هم برای من که اشکم دم مشکم...)
دیگر اینطوری صدای کسی که واقعه را با فیلم هندی اشتباه گرفته و با آب و تاب پشت بلندگو داستانهای تخیلی بلغور میکند
گریه ات نمی آورد! دیگر اینطوری دیدن پسر آذری زبان توی تلویزیون که مثل خواننده ها هنر نمایی میکند و اطرافیانش
به جای گریه و عزاداری صدای احسنت و باریکلاشان بالا رفته و کم مانده دست و هورایی هم نثار خواننده جوان کنند
اشکت را درنمی آورد!
از دورتر که اینها را نگاه میکنی صدای مداحی که به قدر خون آدمیزاد از تو پول میگیرد که در مجلس اشک چند نفر
را درآورد دیگر اشک تو را درنمی آورد!
از دورتر که نگاه میکنی همه فقط میخواهند اشکت را درآورند!ولی هرکار که میکنم گریه ام نمیگیرد!
میروم غبار کتابهای خاک خورده را میگیرم و آفتاب در حجاب مهدی شجاعی را ورق میزنم...!
یک کتاب دیگر! شان نزول آیه ها را نوشته! نوشته والفجر را خدا برای این روزها نازل کرده!
حالا دیگر اینجا خیالم راحت است که کسی مرا به گریه وادار نمیکند. حداقل اینجا دیگر در هیاهوی ریا و راستی گم نمیشوم!
اینجا حتی برای این روزها هم گریه نمیکنم!اینجا فقط برای خودم گریه میکنم! برای خودم که در این هیاهو گم شده ام و باید آنقدر تقلا کنم و دست و پا بزنم تا شاید راه فراری پیدا کنم!راه فرار از خودم و از نفسم...!
دلم میگیرد... فرار میکنم... میروم کتاب را می آورم رو به رویم می گذارم و چشم هایم را میبندم و بازش میکنم!
می آید: قسم به سپیده صبح - قسم به شبهای ده گانه ... ای نفس مطمئن به یاد خدا - باز آی به سوی خدایت که خشنود و خشنود شده ای -در صف بندگان من در آی - و در بهشت من داخل شو...
اشکم جاری می شود...
پ ن 1 : این مطلب رو از یه دوست خوندم وبا اجازه ی اون، اینجا گذاشتم که شما هم بخونید.
د ل 1 :روزها می گذره،ماه رمضون،محرم و...اما من هنوز هم اون منی که می خوام نشدم و فرصتها رو یکی پس از دیگری...
چند روز قبل توی تاکسی از جایی رد می شدم که یه چیزی نظرم رو جلب کرد.یه تابلو،روش نوشته بود:پارکینگ آرزوها.
به فکر رفتم ،یدفعه یه عالمه فکر اومد سراغم.یاد زمان بچگی افتادم که چه آرزوهایی داشتم،که کدوماش محقق شد و کدوماش نه، به اینکه بعضی از آرزوهای کودکیم الآن چقدر مسخره به نظر می رسه...به این فکر می کردم که اصلا ممکنه خیلی از آرزوهای من یا هر شخصی اگه به نتیجه برسه واسه دیگران هیچ سودی نداره و ممکنه مضر هم باشه.
به اینکه می گن هدف داشتن خیلی مهمه،به اینکه آدمیزاد هرچیزی رو اگه اراده کنه بش می رسه،اینکه می گن وقتی آدم اراده کنه کاری رو انجام بده تمام طبیعت در مسیری حرکت می کنه که اون هدف و آرزو محقق بشه...
از طرف دیگه به قضا و قدر و سرنوشت یا به قول بعضیها قسمت فکر می کردم.
به اینکه بعضی از آرزوها ممکنه مدتی توی پارکینگ باشن اما بعد بیرون یبان ولی تعدادی برای همیشه اونجا می مونن...
گاهی برآورده نشدنه یه آرزو از ضعف و تنبلی و عدم پیگیری یا خطا و اشتباه ماست اما بعضی وقتا یعضی آرزوها محقق نمی شه تا ما آدما یادمون بیاد که خدایی هم هست و اراده ی اون بر تمام اراده ها برتری داره،تا ما مغرور نشیم،خودسر نشیم،حالیمون شه قرار نیست هرچی ما بخوایم بشه و بدونیم خیلی هم قوی نیستیم،بدونیم تا اون نخواد هیچ برگی از درخت نمی افته،تا بفهمیم اگه تمام دنیا جمع شن کاری رو انجام بدن و اون نخواد نمی شه و اگرم اون بخواد کاری انجام شه هرجوری باشه انجام می شه.بدونیم گاهی هم اگه بعضی آرزوهای غلط ما برآورده می شه یا اون داره به ما فرصت می ده که متوجه خطامون بشیم یا اینکه متاسفانه دیگه امیدی به ما نیست و قراره بار گناهمون سنگینتر بشه...
به این فکر میکردم که اگه قرار بود تمام آرزوهای اشخاصی مثل هیتلر برآورده می شد چه فاجعه ای رخ می داد...اینکه ممکنه بعد از مدتی بفهمیم فلان آرزوی ما اگر محقق می شد چه ضررایی که نداشت واسمون...
با تمام احترامی که برای حرف اون یزرگانی که گفتن آدم اراده کنه هر کاری رو می تونه انجام بده،قائلم اما اگه اون بالایی نخواد...
خیلی از آرزوها محقق نمی شن و آدم فقط حسرتشون رو می خوره...تو همین فکرا بودم که متوجه شدم به مقصد رسیدم و باید پیاده شم.
پ ن 1 :شما ها چه آرزوهایی داشتین که برآورده نشده؟دربارش حرف بزنید.
د ن 1 :هرکسی کاو دور ماند از اصل خویش........باز جوید روزگار وصل خویش
د ن 2 :کسی آدرسی از آرامش نداره؟
د ن 3 : این روزا خیلی دیر می گذره...
|