از روزی که این وبلاگ رو راه اندازی کردم سعی کردم مطالب خوب و حرفای دلم رو در اون بیان کنم.
برای من هم فرق نمی کنه نویسنده خودم باشم یا دیگری مهم مطلبه.
چند وقت پیش داشتم وبلاگ یکی از دوستان رو می دیدم که یه نوشته زیبا نظرم رو جلب کرد
پس از اون دوست اجازه گرفتم تا این مطلب رو به اسم خودش اینجا برای شما دوستای خوبم قرار بدم.
مهرداد
((عشق و دیوانگی))
در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلتها و تباهی ها در زمین ساکن بودند .
روزی همه ی فضایل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند خسته تر و کسل تر از همیشه .
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیائید یک بازی کنیم مثلاٌ قایم باشک .
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد : من چشم می گذارم .
و از آنجایی که هیچکس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد ، همه قبول کردند .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست
و شروع کرد به شمردن 1، 2، 3 همه رفتند و جایی پنهان شدند .
لطافت خود را به شاخه ی ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد .
اصالت در میان ابرها مخفی شد . هوس به مرکز زمین رفت .
دروغ گفت که زیر سنگی پنهان می شود ولی به ته دریا رفت .
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود پنهان شد.
دیوانگی مشغول شمردن بود 79 ،80 ،81 و همه پنهان شدند
به غیر از عشق که عشق همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست
چون همه میدانیم که پنهان کردن عشق کار دشواری است .
در همین حال دیوانگی به انتهای شمارش رسید 95 ،96 ،97
هنگامی که دیوانگی به 100 رسید عشق پرید و لای بوته ی گل سرخ پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد : دارم میام .
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود .
لطافت را یافت که به شاخه ی ماه آویزان بود .دروغ ته دریاچه . هوس مرکز زمین .
همه را یکی یکی پیدا کرد به جز عشق .
دیوانگی از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت در گوشش زمزمه کرد :
تو فقط باید عشق را پیدا کنی
او لای بوتهی گل رز پنهان شده است .
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آنرا داخل بوته ی گل رز فرو کرد
و دوباره و دوباره . ناگهان با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از لای بوته بیرون آمد . صورتش را با دستهایش پوشانده بود و خون از لای انگشتانش بیرون می زد .
عشق کور شده بود . دیوانگی فریاد زد : من چه کردم ؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟
عشق گفت : تو نمی توانی مرا درمان کنی اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو.
و این گونه بود که از آن روز به بعد عشق کور شد و دیوانگی همواره در کنار اوست .........
الهه
