اشک،خدا،دل،نفس - طلوع مهر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بازدید امروز: 1 کل بازدیدها: 181889
اشک،خدا،دل،نفس - طلوع مهر
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من | | Music weblog | || اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || اشک،خدا،دل،نفس - طلوع  مهر
مهرداد فرزند مهر
منم آن عاشق سرمست گریزون که به هر سو که گریزم رخ چون ماه تو بینم ...

|| لوگوی وبلاگ من || اشک،خدا،دل،نفس - طلوع  مهر

|| لینک دوستان من || بر بساط نکته دانان...
بشنو این نی چون حکایت می کند
حسام سرا
چفیه
اجازه هست؟
هالی
تا دوباره بیایی من هم عاشق خواهم شد
آگاه من
افلاکیان
ساربان
شب مهتابی
شاهد
مهدی نامه
نگاهم برای تو
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
مهتاب روشن
از یک روحانی
ناقوس مستان
تا..............شقایق
بوی سیب
بانوی دشت رویا
بازی بزرگان
پرستوی مهاجر
عشق ملکوتی
زمستون
اسرار موفقیت
بسیار سفر می باید تا پخته شود خامی
غم غریبی
قصه هبوط
ادبی
فراموشت نکردم من فراموشت نخواهم کرد
غزلک
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
سهراب سپهری را فراموش نکنیم
خنده بازار
باران الهام بخش
خزان مهر
رویای شما
خورشید مهر
هستی
شب بی ستاره
شعر
زخم نهان
دختری از جنس کویر
فریاد سنتوریست
در هم پیچیده
روبوسی
متولد ماه مهر
ملکه ذهن
ابرای پاییزی
پرستوهای عاشق
باران پاییزی
نوشته های من
تو را من چشم در راهم
آبی
پرستوی افق
زندگی..نفرت.مرگ
هنوزم دوست دارم
عشق
وارونا
حرفای یه دختر غمگین
دادگاه عشق
ناز پری
شیرین ترین وبلاگ
آوای عشق
عمریست تنهایم و در تنهایی نیز تنهایم
دل به تو دادم
عشق اهوازی
پاییز
فقیه
پاییزان
خروس بی محل
یادم باشد زنده ام
i love you
دکتر جکول
بی بهانه با تو ماندن
ساده دل
خدای من تو هستی
دختر دوست داشتنی
حرفهای من و ما
بهانه ها
شرح پریشانی....غم پنهانی
دختر آسمانی تنها
با همیم تا آخرش
ایوار
یار مهدی
دردهای من و ما
نشان عشق
بی تو مهتاب شبی
قلب شکسته
متولد ماه عقرب
راز قلم
خاکستر پروانه
عطش زار
عشق و زندگی دوباره
تلاش معکوس
اینک از حال به آینده پلی باید زد
پرواز رهگذر
حرف چاه
....بهتره به قلبامون دروغ نگیم
آزاد از قید عشق
فرشته خیال
از نفس افتاده
همیشه در قلب منی
شبانه ها و عاشقانه ها
آسمان سنگ فرش نا تمام
میلاد0511
من از مصاحبت با آفتاب می آیم کجاست سایه؟
درد مشترک
دل دیوانه
تو در قلب منی...تو در وجود منی...
آرش (من از یادها رفته ام !)
دکتر شیطون
زبون درازی
مژده
سعیده
دل نوشته صورتی
ستاره های سیاه
عشق یعنی زندگی
مبین
بیا برگرد به خونه
گمشده در خطوط
(رویای لبخند)به نام تکسوار آسمونها
نارکند
نارسیس
کنج دنج
کوچه عشق
مثل زندگی
تپولک و جی جی
یا صاحب العصر و الزمان
دختری عاشق
دفترچه یادداشت

|| لوگوی دوستان من ||













|| اوقات شرعی ||


|| مطالب بایگانی شده || شهریور85
مهر 85
آبان85
آذر 85
دی 85
بهمن 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
پاییز 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
گریه
نویسنده: مهرداد فرزند مهر(شنبه 87/10/21 ساعت 10:25 عصر)

                                                              

 

  

صدایش را میبندم و می آیم پیله ام را می تنم و می نشینم به سبک سنگین کردن!(اگر اسمش را بشود گذاشت این)

دور میشوم از هیاهوی این روزها و خیل آنها که سیاه شده اند.دورتر شاید راحت تر بتوانی نگاهت را بسط بدهی روی این حجم به ظاهر یا شاید هم به باطن ماتم زده!و فکر کنی به آنها...! فکر کنی و مثل صفحه های یک کتاب ورقشان بزنی و هرچه را که باب میلت بود انتخاب کنی برای دیدنو شنیدن و خواندن!

اینطوری دیگر هرچه را که برایت میخوانند نمی شنوی و هرچه را که نشانت میدهند نمی بینی!

فقط آنهایی که دلت خواست و به مذاقت سازگار آمد هل میدهی توی ذهنت برای ماندن...!

دیگر اینطوری هر صدایی که از 100 دسی بل بیشتر بود اشکت را در نمی آورد(آن هم برای من که اشکم دم مشکم...)

دیگر اینطوری صدای کسی که واقعه را با فیلم هندی اشتباه گرفته و با آب و تاب پشت بلندگو داستانهای تخیلی بلغور میکند

گریه ات نمی آورد! دیگر اینطوری دیدن پسر آذری زبان توی تلویزیون که مثل خواننده ها هنر نمایی میکند و اطرافیانش

به جای گریه و عزاداری صدای احسنت و باریکلاشان بالا رفته و کم مانده دست و هورایی هم نثار خواننده جوان کنند

 اشکت را درنمی آورد!

از دورتر که اینها را نگاه میکنی صدای مداحی که به قدر خون آدمیزاد از تو پول میگیرد که در مجلس اشک چند نفر

 را درآورد دیگر اشک تو را درنمی آورد!

از دورتر که نگاه میکنی همه فقط میخواهند اشکت را درآورند!ولی هرکار که میکنم گریه ام نمیگیرد!

میروم غبار کتابهای خاک خورده را میگیرم و آفتاب در حجاب مهدی شجاعی را ورق میزنم...!

یک کتاب دیگر! شان نزول آیه ها را نوشته! نوشته والفجر را خدا برای این روزها نازل کرده!

حالا دیگر اینجا خیالم راحت است که کسی مرا به گریه وادار نمیکند. حداقل اینجا دیگر در هیاهوی ریا و راستی گم نمیشوم!

اینجا حتی برای این روزها هم گریه نمیکنم!اینجا فقط برای خودم گریه میکنم! برای خودم که در این هیاهو گم شده ام و باید آنقدر تقلا کنم و دست و پا بزنم تا شاید راه فراری پیدا کنم!راه فرار از خودم و از نفسم...!

دلم میگیرد... فرار میکنم... میروم کتاب را می آورم رو به رویم می گذارم و چشم هایم را میبندم و بازش میکنم!

می آید: قسم به سپیده صبح - قسم به شبهای ده گانه ... ای نفس مطمئن به یاد خدا - باز آی به سوی خدایت که خشنود و خشنود شده ای -در صف بندگان من در آی - و در بهشت من داخل شو...

  اشکم جاری می شود...

 

 

پ ن 1 : این مطلب رو از یه دوست خوندم وبا اجازه ی اون، اینجا گذاشتم که شما هم بخونید.

د ل 1 :روزها می گذره،ماه رمضون،محرم و...اما من هنوز هم اون منی که می خوام نشدم و فرصتها رو یکی پس از دیگری...



نظرات دیگران ( ) اشک،خدا،دل،نفس