از دورتر که اینها را نگاه میکنی صدای مداحی که به قدر خون آدمیزاد از تو پول میگیرد که در مجلس اشک چند نفر
را درآورد دیگر اشک تو را درنمی آورد!
از دورتر که نگاه میکنی همه فقط میخواهند اشکت را درآورند!ولی هرکار که میکنم گریه ام نمیگیرد!
میروم غبار کتابهای خاک خورده را میگیرم و آفتاب در حجاب مهدی شجاعی را ورق میزنم...!
یک کتاب دیگر! شان نزول آیه ها را نوشته! نوشته والفجر را خدا برای این روزها نازل کرده!
حالا دیگر اینجا خیالم راحت است که کسی مرا به گریه وادار نمیکند. حداقل اینجا دیگر در هیاهوی ریا و راستی گم نمیشوم!
اینجا حتی برای این روزها هم گریه نمیکنم!اینجا فقط برای خودم گریه میکنم! برای خودم که در این هیاهو گم شده ام و باید آنقدر تقلا کنم و دست و پا بزنم تا شاید راه فراری پیدا کنم!راه فرار از خودم و از نفسم...!
دلم میگیرد... فرار میکنم... میروم کتاب را می آورم رو به رویم می گذارم و چشم هایم را میبندم و بازش میکنم!
می آید: قسم به سپیده صبح - قسم به شبهای ده گانه ... ای نفس مطمئن به یاد خدا - باز آی به سوی خدایت که خشنود و خشنود شده ای -در صف بندگان من در آی - و در بهشت من داخل شو...