حالا که لب بر جام باده وجود تو نهاده ام حالا که پیشانی پریده رنگ خویش را در میان دستان پر مهر تو می بینم
حالا که عطر دل انگیز روح تو را در میان سایه های پنهان می بویم حالا که یاد سخنان تو هستم که بارها از راز نهانت به من خبر دادندحالا که گاه گریان و گاه خندان لب بر لب و چشم بر چشم من نهاده ای.
حالا که بر خانه دلم فروغی درخشان از ستاره چشم تو تافته حالا که برگ گلی از گلبن تو در چشمه زندگانی من فرو افتاده .....حالا دیگر می توانم......
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام امروز به خون دل قضا خواهم کرد
حالا دیگر می توانم به سالهای گذران عمر بگویم :بگذرید باز هم بگذرید زیرا دیگر مرا از پیری هراسی نیست.
بگذرید و گلهای نا پایدار خویش را برای خود نگاه دارید زیرا من در کشتزار روح خود گلی دارم که هیچ کس را یارای چیدن آن نیست.
حالا دیگر می توانم به سالهای عمر بگویم اگر شما خاکستر زیاد دارید تا آتشها را خاموش کنید من آتشی فزونتر از خاکستر شما دارم .اگر شما فراموشی با خود همراه میاورید من در دل خود عشقی نیرومندتر از فراموشی شما ذخیره کرده ام.......................
من از آن روز که گرفتار توام آزادم...
(دوستان عزیز من تقریبا 10 روز نیستم پس اگر نتونستم به وبلاگهای خوبتون سر بزنم پیشاپیش عذر می خوام)
مهرداد