من صدا مي زنم :آي!باز كن پنجره را، باز آمده اممن پس از رفتنها ، رفتنها؛با چه شور و چه شتاب،در دلم شوق تو، بازآمده ام.
داستانها دارم،از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو.از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو،بي تو مي رفتم، مي رفتم، تنها، تنها.وصبوري مرا،كوه تحسين مي كرد.من اگر سوي تو بر مي گردمدست من خالي نيست.كاروانهاي محبت با خويش ارمغان آوردم.من به هنگام شكوفايي گلها در دشت،باز بر مي گردم،تو به من مي خنديمن صدا مي زنم :آي!باز كن پنجره را،- پنجره را مي بندي
چرا بهم نگفتي آپ كردي