• وبلاگ : طلوع مهر
  • يادداشت : روزي دوباره...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 13 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آل 

    سلام

    نميدونم از بي مهري زمونه بگم يا از سرنوشت بد خودم

    از خوشبختي يا.....

    همه منو خوشبخت ميدونن چون ميگن هيچي تو زندگي كم نداري و من ناشكر نيستم اما....

    نميدونم فكر كردن اينكه مادرتون بعد تولد تون حاضر نباشه بغلتون كنه چقدر خنده دار يا چقدر سخته ولي براي من عذاب آوره چون لموسش كردم

    مادر داشتم ولي همش برام مرده بود

    بعد عمري اومد گفت كه مادرتم و من حتي نتونستم نگاهش كنم

    ميگن بي رحم اما نه نميتونستم...

    اين قسمتي از درد من ...

    تو اين شرايط ميتونين فكر كنين كسي كه بهترين دوستتونه و بهتر پشتيبان بدترين كار رو در حقتون كنه

    همه از سر دلسوزي

    دلتون رو به درد واي كه ديگه امانم بريده شد

    و در اين سختيها دل به كسي ببندي و نتوني بهش برسي

    چون مسافري

    مسافري كه نميدوني كه به مقصد مي رسي

    و

    و

    و

    و

    خداحافظ

    پاسخ

    دوست عزيزم دقيقا نمي دونم چي بايد بگم ولي مي دونم که با سرنوشت هيچ وقت نميشه جنگيد.و البته زندگي هميشه فقط سربالايي و سختي نيست نوبت خوشي و آسودگي هم مي رسه.در ضمن هميشه اميدوار باش.